رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت سوم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت سوم

نویسنده : فاطمه حیدری

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید

دیروز رفتم باشگاه...ثبت نام کردم...
فیتنس به روحیه ام نمیخورد اما.. این نخوردن ها را بیشتر دوست دارم!
هنوز هم رهام از سوالی که میخواست در مورد خودش بپرسد چیزی نمیگوید...
هنوز هم مسیج بازی نمیکند...
هنوز هم...هنوز هم ...
دلم میخواهد همیشه بگوید نگار..
اینکه گاهی میگوید و گاهی خانمش را گوشزد میکند حس میکنم گاهی دلخواهشم و گاهی در اوج غریبگی نگاهم میکند!
بازهم قهوه و بازهم کارهای پژوهشسرا و بازهم رهامی که برای من تکراری نمیشود!........................................

هر چه بگذرد اما..رهام برای من همان خوب دیروز است!
همان خوب همیشگی...
فردا شب شب یلداست...و چقدر دلم میخواهد رهام کنارم باشد...
تنهایم نگذارد و به خواست دلم نه نگوید!
اما...گوشی خانه به صدا درمیاید...میدانی جدیدا در این خانه هر صدایی که شنیده میشود قلب من به لرزه درمیاید...نمیدانم دل نازک شده ام یا شاید هم اتفاقات زیادی تیزند!
شماره خانه رهام است!
- بله؟
 صدای رادین در گوشی میپیچد...و چه خوب پیچیدنیست:
- سلام نگار خانوم...خوبید؟
- سلام عزیزم...مرسی قربونت برم ...تو خوبی ؟؟
- ممنون ...
- چه عجب ما صدای قشنگ شمارو شنیدیم...
میخندد...دلم یه جوری میشود!
- بابامم خوبه..
میخندم...به خودم...به خودش...به هوشش..به رهام!
صدای آهسته اش از آنسوی خط شنیده میشود:
- با وجود تو بایدم خوب باشه!
بازهم میخندد...
- فردا شب بیاین خونه ما...
قلبم تند تر میزند...
- خونه شما؟
- بله...بابام میگه...
صدایش قطع و وصل میشود:
- آخ...
- چی شد؟
- هیچی هیچی...میگم فردا شب یلداست بیاین پیش ما...من میگما...
میفهمم گوشی روی ایفون است...میخندم...با صدا:
- اره میدونم خودت میگی عزیزم...میدونم!
گوشی از روی اسپیکر برداشته میشود و صدای رهام حالم را دگرگون تر میکند:
- پس فکر کردی من گفتم؟
 بازهم میخندم:
- هه...نه..میدونم شما از این پیشنهادا نمیدین...سلام!
صدای نفسهایش میاید..و من چه اکسیژنی را دریافت میکنم با حرم نفسهایش...جواب سلام را نمیدهد...
- برنامه ای که ندارین...
- نه ...ندارم...
- باشه...پس فردا شب منتظرم..
- ممنونم...مزاحم میشم!
- خدافظ..
منتظر جوابم نمیشود و قطع میکند...دلم چند بار پر و خالی میشود و ناخداگاه جیغ خفیفی میزنم و زیر لحاف میخزم...
میخندم و لحاف را از خوشی دیدار دوهفته ای رهام گاز میگیرم...
خدا لعنتت کند عزیز بی مروت من!

 

اینبار تیپ اسپرتی میزنم...انار فوق العاده درشتی از میوه فروشی خریده ام...توی جعبه کوچکی میگذارمش...
پاپیون سیاهی به روی جعبه میچسبانم!
برای رادین کتاب کوچکی خریده ام!
میدانم سواد ندارد و این را بهتر میدانم که علاقه ای هم بازی های کودکانه ندارد!
شال بافتنی تزئینی را دور گردنم میاندازم و کیفم را هم میگیرم...
آدرس را رهام برایم مسیج کرده...
وسایل را صندلی عقب میگذارم و راه میافتم...
رادیو...رادیو...رادیو...به خدا نمیشود...به خدا نمیشود این صدای بی محتوا را تحمل کرد!
موزیک همیشگی ام را میگذارم...
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم سردم..
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
لبخند میزنم..دنیامونم اندازه هم نباشه ...هه...لاغر میکنم!
اندازت میشوم...بارو کن رهام...
بلند میخندم و میگویم:
- این خط ...این نشون!
نمیدانم رهام از هدیه ی مسخره ام خوشش میاید یانه...اما ...خودم دوستش دارم...خیلی!
ماشین را نگهمیدارم و به خانه ویلایی نقلی با رو کار های سفید و مشکی خیره میشوم!
اینجا خانه رهام است...
رهامی که یک هفته ای هست که به " رهام من " تبدیل شده!
رهام برای من است! باور کن!
زنگ در را فشار میدهم..چندبار این پا و اون پا میکنم!
چقدر "دیدنش"..چقدر این فعل مرا به هیجان میاورد!
صدایش در ایفون میچیپد:
- یه کم دیر تر میومدی...
میخندم...
در را باز میکند...
حیاط با صفایی دارد...حوض آبی رنگی که حالا بی آب مانده است!
صدای سنگهای کف حیاط حس خوبی میدهد!
از پله های کوتاه بالا میروم...تخت های تراس عریضش با آن رو اندازهای گلیمی مرا یاد قدیم میاندازد!
قدیم خودم نه...قدیم کهنه ها...
در چوبی تیره رنگ باز میشود! رادین با لبخند کمرنگی سلام میدهد...مثل همیشه مودب و آرام...
نمیتوانم روی سنگ خانه زانو بزنم..میترسم شلوارم کثیف شود...
فقط روی پا مینشینم و میخواهم ببوسمش که عقب میکشد...رهام گفته بود که از بوسیدن بدش میاید...
یعنی از بوسه زنها بدش میاید!
دست میدهد و مرا دنبال خودش میکشاند!
رهام نیست...و دلم میخواهد خودم در پستوی این خانه سنتی پیدایش کنم!
همه جا از گلیم های سنتی و چوب و وسایل های عجیب و غریب قدیمی پر شده است!
فضایش عجیب است ...عجیب...سه تار زیبایی به دیوار وصل است و قالیچه ای که قدمت و قیمتش معلوم است روی دیوار های پذیرایی میخ شده!
- سلام....
برمیگردم...چرا اینقدر صدایت را دوست دارم..میشود بگویی چرا؟
میخندم:
- سلام....
خودش زودتر از من روی مبلهای راحتی اش مینشیند:
- بشین...
مبل تکی روبه رویش را انتخاب میکنم..از پاکت کنار پایم کتاب رادین را در میاورم!
رو میز میگذارم...خم میشود و برمیدارد...
ابرویش را بالا میاندازد:
- برای من که نیست؟
از دستش میکشم و با خنده به سمت اتاق رادین میروم..در میزنم و وارد میشوم...
دارد مینویسد...حروف الفبای لاتین را...
کنارش مینشینم....کتاب را پهلوی دستش میگذارم...
با خوشحالی نگاهم میکند و کتاب را برمیدارد... با ذوق ورقش میزند... میدانم خوشش آمده...
- مرسی...خیلی دوسش دارم...
لبخند میزنم:
- منم تورو دوست دارم!
چیزی نمیگوید ...بیرون میرود...رهام را صدا میزند:
- بابا...ببین نگار برام چی گرفته...همونی که خانممون گفته بود...
رادین جلوی پای رهام میایستد...رهام قبل از هرچیز میگوید:
- نگار خانوم منظورت بود دیگه...آره؟
با لبخند سر تکان میدهد...رهام تشکر میکند و رادین با ذوق به اتاقش برمیگردد...
سر جایم مینشینم...جعبه را روی میز میگذارم و آرام سرش میدهم سمتش...
لبخند کجکی روی لبانش مینشیند...
- هیچ وقت از من توقع کادو گرفتن نداشته باش...
چشم روی هم میگذارم...میدانم از اطاعتم خوشش میاید:
- چـــشم!
جعبه را برمیدارد...سریع میگویم:
- قبل از اینکه باز کنید...
سر تکان میدهد...شانه ام را رها میکنم:
- شاید از نظره شما مسخره باشه اما...من دوسش دارم...در ضمن..هیچ وقتم نباید بشکونیدش...
بذارین خشک بشه....
- میذاری باز کنم یانه؟
سر تکان میدهم...
ربان را میکشد و در جعبه را برمیدارد...
انار را درنمیاورد...لبخند میزند...پر میکشم...بال میزنم ...گم میشوم...برای اولین بار مثل آدمیزاد لبخندش را میبینم!
درش میاورد...نگاهی به من و نگاهی به انار میاندازد...
طولانی...نمیدانم به عقل کمم میخندد یا...به خودم و سلیقه ام...
آرام میگوید:
- مرسی!
نفسم را فوت میکنم...بلند میشود و انار را روی طاقچه دقیقا روبه روی قرآن بزرگش میگذارد...
دلم حالی به حالی میشود...
به آشپزخانه میرود...سرکی در خانه اش میکشم و تازه به قسمت جذابش میرسم...حوض شش ضلعی زیبایی وسط خانست...
بیخودی میخندم...خانه عجیبیست..درست مثل دیزاینش..درست مثل صاحبش...
هندوانه ی کوچکی در آب انداخته..به میز نگاه میکنم...دورش چند دشکچه کوچک گذاشته...یاد خانه های آسیای شرق میافتم...
یک ظرف بزرگ بلوری را لبالب از انار دان کرده...حافظ کنارش...آجیل و میوه و انواع شکلات...
ترمه زیبایی را زیر انداخته...شمعدانی فیروزه ای رنگ را در انتهایی ترین نقطه سفره گذاشته !
روی تشکچه مینشینم...دانه ای از انار را برمیدارم...
- اجازه گرفتی داری میخوری؟
صدایش همیشه مرا به عرش میبرد...
با لبخند همیشگی ام نگاهش میکنم:
- ببخشید...با اجازه..
دوباره ...دانه ای دیگر برمیدارم..
دستانش خیس است و موهایش بهم چسبیده....دلم ضعف میرود برایش...
مهر کوچکی را برمیدارد و رو به قبله میایستد...
الله اکبر بلندی سر میدهد...قلبم میلرزد...


از پشت به شانه های پهنش خیره میشوم و عمرا اگر حدس میزدم که اهل نماز و عبادت باشد!
سلام میدهد...من هم به ویژگی جدید رهام سلام میدهم...
من هنوز هم از اعتقادات او بیخبرم!
مهرش را میبوسد و روی طاقچه شومینه میگذارد...فریاد میزند:
- رادین...بابا بیا...
تلوزیون را روشن میکند...کنارم مینشیند...چقدر حضورش گرم است...چقدر..
رادین کنار حوض مینشیند...پاچه شلوارش را بالا میدهد و در این سرما پا در حوض فرو میکند!
لبخند میزنم...
دنبال آینه ام تا وضعیت شالم را چک کنم...هرچه میگردم نیست...
- اینجا آینه ندارین؟
شانه بالا میاندازد:
- نه...
متعجبم:
- یعنی چی؟
نگاهم میکند:
- یعنی اینکه تو خونه ما خبری از اینه نیست..کسی که هر دم به دقیقه تو اینه خیره میشه اعتماد به نفس نداره...منم از ادمای ضعیف و النفس بیزارم...فک میکنی برای چی اینقدر خانومای اروپایی اعتماد به نفس دارن؟ چون قیافه و هیکل و مدل لباسشون معیار برای آدم بودن نیست و بدون اینکه توجهی به اطراف داشته باشن خودشونو آراسته میکنن...
نه مثه ما ایرانیا که هر یک متر یه شیشه رفلکس پیدا میکنیم و خودمونو دید میزنیم..این نشون میده به خودت و قیافت اعتماد نداری..
بی تفاوت سمت تلوزیون برمیگردد و درحالی که کنترل را تکان میدهد میگوید:
- کاس مثل مد و لباس و این تکنولوژی های آشغال که از غربیا میگیریم و میخوایم خودمونو مترقی جلوه بدیم این چیزارو یاد میگرفتیم...
تربیت بچه هامونو از اروپاییا یاد میگرفتیم نه پوشیدن لباسای جرواجر....
باتعجب به چهره مدرن و افکار سنتی اش خیره میشوم...او چقدر عمیق و من چقدر اماتور...ابتداییم چون هنوز هم در شناخت رهام در نقطه صفرم..
او کجاست و من کجا؟ در فکرم...فکر..کاش من هم کمی مثل او باشم...
رهام نگاهم میکند...شانه بالا میاندازم:
- چیه؟؟
- هیچی...
کانال هارا جا به جا میکند و دوباره برمیگردد سمتم....
بازهم نگاهم میکند..میگویم:
- خیلی گنگی...
لبخند میزند..همان لبخند کج...
- نه به اندازه تو....
تو...تو...همیشه همینقدر صمیمی صدایم کن!
- من گنگم؟ هه...برعکس..
چیزی نمیگوید...
- هنوزم نمیخواین اون سوالرو بپرسین؟
ضربه ای روی زانو اش میزند:
- بیخیال شو نگار...
لبخند میزنم..چشم..بیخیال!
میخواهم کمی واضحتر باهم صحبت کنیم...
- مشکلی در مورد من هست؟
- هه...من میگم بیخیال شو...شما میگی مشکلی داری؟
- نه منظورم به این نبود...
- به چی بود؟
- به همه چیز...ببینید اگر ما میخوایم باهم...باهم بمونیم بهتره ...خوب منظورم اینه که بهتره ضعف های همدیگرو بگیم تا...باعث عذاب هم دیگه نشیم..
- من فردا قراره نصف صورتمو از دست بدم...
قلبم میریزد...
نزدیک تر میشود:
- میتونی اونطوریم با من باشی؟ صادقانه...صادقانه نگار...
شانه ای بالا میاندازم...
- نمیدونم شاید...شاید آره...
آرام زمزمه میکند:
- منطق داشته باش...
من هم زمزمه میکنم:
- نمیتونم...
در نگاهم خیره میشود:
- چرا؟
قلبم میلرزد...دلم میلرزد...دستم میلرزد...اما میخوانم...با شعر حرف دلم را میزنم:
- چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد...
نگاهش رنگ عوض میکند...چقدر سریع...چقدر زود...
مات میماند..یعنی اینقدر از ابراز علاقه ام متعجب شده است؟ نمیدانم رنگم هم مثل تمام بدنم تغییر کرده یانه..اما...
کاش..کاش برود و کاش اینقدر خیره نگاهم نکند...
زمزمه میکند:
- خیلی زوده...
نیشخندمیزنم..به خودم...به دل بی صاحابم..به تمام اتفاقاتی که دست به دست هم دادند تا من و رهام رو به روی هم اینگونه بنشینیم و من چشم در چشمش اعتراف کنم...چقدر هم سربسته!
صدای رادین نگاهمان را.. افکارمان را متلاشی میکند:
- بابا هندونرو بیارم؟
رهام دستی به گردنش میکشد و آرام میگوید:
- آره بابا...آره...
میخواهد هندوانه را قاچ کند که کارد را از دستش میگیرم و برش میدهم...
رهام میرود و صدای موزیک سنتی میاید!
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها..
رهام تنها چرا؟ من هستم و یک عالمه دوستت دارم که از لابه لای دندان هایم چکه میکند...
تنهایی چرا لعنتیِ من؟
رادین کنارم مینشیند...با خنده میگوید:
- میشه به من شتری بدی؟
بالبخند میبرم و دستش میدهم...مواظب است که هنگام خوردن روی لباسش نریزد..مننمیدانم چگونه تربیتش کرده است که در این سن مراقب همه چیز هست!
رهام برمیگردد...
دوباره کنارم مینشیند!
هندوانه هارا در ظرف میچینم! هیچ صدایی جز بسطامی نمیاید و ..چرا میاید..نفسهای رهام که دیوانه ام میکند!
آرام آرام میخورد و چقدر خوردنش را دوست دارم..این پرستیژ خاصش را دوست میدارم!
- چرا من؟
نگاهش میکنم...چنگال در دهانم میماند....
- چی؟
نگاهم میکند:
- تو که آفتاب مهتاب ندیده ای....تو که تا به حال با مردی نبودی...چرا من؟ منی که...هه ...یه پسر دارم!
با تاخیر ادامه میدهد:
- این همون سوال کذایی بود...
نمیدانم چرا..چرا واقعا؟ چرا تو از همه برایم دلچسبتر بودی...چرا دلچسبتر هستی؟
چرا اصلا در دل این نگار بی همه چیز هستی؟
سر کج میکنم...رهام آرام به رادین میگوید:
- رادین میشه بری تو اتاقت؟
رادین سر تکان میدهد و با هندوانه اش در راهرو میدود...رهام داد میزند:
- رادین آب هندونه نریزه رو ، رو تختیت!
رادین هم فریاد میزند:
- چـــشم!
دوباره نگاهم میکند:
- نگار...
قلبم میریزد...کاش بگذاری بگویم "جانم؟"
نگاهش میکنم!
لبش تکان میخورد:
- بگو...
- خودم آمدم انگار تویی در من بود...
تیز میگوید:
- این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود!
هه...توهم بلدی؟ تو هم میخوانی؟ تو همه چیز را میدانی نه؟ کاش ندانی..کاش ندانی که در این مدت کوتاه اینقدر بی دلیل جذب این مردانگی شده ام!
نگاهم میکند..تیز ...و من تاب این همه بی مهری را ندارم...مینالم:
- رهام...
چشمانش را میبندد...
- دلیلی نداره؟
درمانده نگاهش میکنم:
- نه..باور کن نه...دل بستن دلیل نمیخواد.
سکوت میکند...طولانی...نفسگیر... همانقدر که صدایش ارمغان آبی عرش است ...سکوتش کوبش افکارم بر فرش است...
لبخند میزند..کوتاه...اما باز هم نفسگیر...
تو چه میخواهی از جان دلم؟ هان؟
انار خودم را به سمتم میگیرد...
- یلدات مبارک...
قلبم میلرزد و تازه میفهمم یک دقیقه دیدار بیشتر تو چقدر شهر است برای دل روستاییم...
چقدر اکسیژن است برای ماهی...
چقدر نگاه است برای نا بینا!
چقدر رهام است برای نگار...



یلدا میگذرد....

روزها هم میگذرند...نه به این سادگی که یلدا گذشت نه..

من با یاد رهام میگذارنمشان...

با یاد مردی که حالا میتوانم با یک نفس عمیق بگویم که نفسم برایش در میرود..

قلبم بدجور برایش میزند..

نگار بدجور برایش میمیرد!

او هم دیگر راحت تر از قبل ها برخورد میکند...صمیمانه تر.... نگار خواهانه تر..

میخندم! نگار خواهانه!

از باشگاه برمیگردم و خسته و کوفته خودم را روی تخت میاندازم...

انگار ذره ای جان در بدن ندارم...

قمقمه آب را از کوله برمیدارم و همانطور خوابیده روی صورتم خالی میکنم!

شالم را از زیر سرم بیرون میکشم....

چشمانم را میبندم و حواسم به رهامی نیست که پشت پلکهایم لانه کرده!

تلفن زنگ میزند و...

متاسفم ! چون از بی خواب در حال مرگم!

***

با صدای پی در پی آیفون از خواب بیدار میشوم!

گردنم درد میکند...مانتوام را درمیاورم و گوشی را برمیدارم:

- کیه؟

صدای رهام میاید...نفس نفس زنان:

- نگار...

قلبم میریزد..

در را میزنم...سریع شال و مانتوام را تن میکنم...در را باز میکنم و با چهره آشفته میابمش..

موهای سفیدش با عرق به پیشانیش چسبیده و چقدر دوستش دارم اینگونه...

داد میزند:

- برای چی این تلفن بی صاحابو جواب نمیدی؟

یک متر میپرم...دستم را در هم مشت میکنم!

- چی شده مگه؟

چشم غره ای میرود:

- تازه میگی چی شده؟؟ از ساعت پنج تاحالا دارم یه بند زنگ میزنم..خونت ..موبایلت...پژوهشسرا...فیروزه ...

هر خری که میشناختم!!

شالم را گره میکنم:

- خواب بودم...

نیشخند میزند:

- چی؟؟

- آخه...

- خواب بودی؟

مظلومانه نگاهش میکنم:

- خوب...خوب...خوابم خیلی سنگینه!

دست به کمر میزند...چند بار پا عوض میکند...دستی به ته ریشش میکشد..

نگاهم میکند..طولانی...میخندد...میخن دم...قربان صدقه دل کم طاقتش میروم!

رو به روی شیشه بوفه میایستد و در حالی که موهایش را درست میکند نگاهم میکند:

- از این به بعد قبل از خواب بهم زنگ بزن که به همه جا بسپرم قراره شما خواب به...

برمیگردد...میدانم میخواست چه بگوید...

- قراره چاهار ساعت بخوابی....

سر کج میکنم:

- نه همون خواب به خواب بهتره....

پوزخند میزند:

- هرجور دوست داری...خوب خواب به خواب!

رویه مبل مینشیند...

- یه چایی بریز...

نگاهش میکنم..ابرو بالا میاندازد:

- لطفا...

میخندم...چشم آقای من!

کتری را آب میکنم و روی گاز میگذارم...با بشقابی میوه برمیگردم...

- گذاشتم آب جوش بیاد...ببخشید دیر میشه یه کم!

چیزی نمیگوید...کانال هارا جا به جا میکند!

نگاهم میکند:

- نگار...جدی میگم دیگه اینجوری نکن...

پلک روی هم میگذارم:

- چشم...

دوباره چشم به تی وی میدوزد...

- رادین چطوره؟

- خوبه...فردا میخوان ببرنشون اردو..از سر شب تاحالا خوابیده ...هه..میگه میخوام فردا سره حال باشم...

خنده ام میگیرد...

- واقعا من نمیدونم این کیه...

نگاهم میکند...سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد:

- وقتی رهام کوچک میشود...حالا فهمیدی؟

میخندم...با صدا...

- از تو خیلی بهتره...

سرش را میکَنَد:

- جدی؟؟ واسه چی اونوقت...

میخندم..

- فک نکنم رادین هیچ وقت عصبانی بشه...

- هه...چی میگی خانوم؟ اصن عصبانیت یه ویژگی مردونست...میشه مردی این حسو نداشته باشه؟

شانه ای بالا میاندازم...به آشپزخانه میروم...آب جوش آمده...تیبک برمیدارم..که صدای رهام میاید:

- نگار لیپتون نمیخورما...

میخندم..وای که تو چقدر پررویی...

- میدونم!

با خنده خبیثی لیپتون را سر جایش میگذارم..

- از کجا میدونی؟

یک متر میپرم...درست پشت سرم ایستاده...دستم را روی پیشانی میکشم و به اپن تکیه میدهم:

- وای...ترسیدم!

میخندد...و دلم میخواهد از خنده هایش عکس بگیرم...

خودش هم عقب عقب میرودو به اپن روبه رو تکیه میدهد...چندبار سرم را به چپ و راست حرکت میدهم و میخواهم بگویم که چقدر دیوانه ست و من چقدر این دیوانه را دوست دارم اما..مثل همیشه لب میبندم!

- چایی نخواستم خانوم..باید زود برم...

چیزی نمیگویم:

- راسی...من پس فردا دارم میرم کیش...احداث یه مجتمع تجاریه...یه خواهشی داشتم....

سر تکان میدهم:

- مشکلی نیست که رادین بیاد پیشت اینجا؟

خوشحال میشوم:

- نه..این چه حرفیه؟ مشکل چیه؟ خیلیم دوست دارم...

با خنده دستم را به حالت تسلیم بالا میبرم:

- البته قول میدم که پر حرفی نکنم..

میخندد...زیر لب مگوید:

- دیوانه...

بیرون میرود و قلب من از اینهمه نزدیکی...نه از نزدیکی جسمش ...از نزدیکی نگاهش...زبانش...از همه اینها شاد میشود !

***

من حتی برای دیدار رادین هم ذوق و شوقی عجیب دارم....انگار تکه ای وجود رهام اما نسخه کوچکش به مدت یک روز کامل برای من میشود!

زنگ در را میزنند و سریع شالم را روی سر میاندازم و دم در منتظر میایستم!

رادین تند تند از پله ها بالا میاید...

با شوق سلامش میدهم...مردانه جواب میکند...

دستی میدهد و بند کتانی اش را باز میکند...او تمام معادله های مرا در مورد رفتارش خراب میکند!

چشم به حرکات رادین دوخته ام که رهام سلام میدهد...نگاهش میکنم...با لبخند به چاهارچوب در تکیه میدهم:

- سالم...خوبی؟

سر تکان میدهد:

- برای یازده شب پرواز برگشت دارم...میام دنبالش...

تکیه ام را برمیدارم و جدی میگویم:

- چه کاریه؟ باشه خودم از اینجا میبرمش کانون فردام میارمش خونتون!

- نه نه...میام دنبالش...

- ای بابا آخه چرا؟ مگه...

میغرد:

- نگار...گفتم میام دنبالش...بگو چشم!

خنده ام میگیرد ...باور کن با یادآوری چشم گفتن های گل و گشاد خودم خنده ام میگیرد...

رادین داخل میرود...

- نمیای تو؟

- نه دیگه...دیرم میشه!

- حالا بیا یه چایی بخور...قول میدم تیبک نباشه!

لبخند کجکی میزند:

- بیخیال...

نفس عمیقی میکشد و نگاهم میکند:

- کاری نداری؟

- نه...ولی سعیتو بکن شب نیای دنبال رادین..دوست دارم اینجا بمونه!

- گیر نده نگار..

سر تکان میدهد:

- رادین چیزی خواست یا خودت کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن...

پلک روی هم میگذارم...

پا روی پله اول میگذارد و برمیگردد:

- میدونم توی همین نصف روزم دلت برام تنگ میشه!

میخندم:

- از خود راضی...

- چیه؟ دروغ میگم؟

نمیدانم چه بگویم...تو هیچ وقت دروغ نمیگویی...جدی میشود و روی پاگرد میایستد...

چشم در نگاهم میدوزد:

- تو خودت گفتی...مگه نگفتی بی منطق به چشمام عادت کردی؟

قلبم میلرزد....اینکه اینقدر دقیق جمله ام را یاد دارد قلبم بیشتر میریزد...چشمانم را میبندم:

- امیدوارم به عنوان یه آتو ازش استفاده نکنی...این فقط..

- فقط چی؟

نگاهش میکنم...میخندد میگوید:

- فقط یه دوست دارم ساده بود؟

خنده ام میگیرد..نگاهم میکند..

- نمیخوای بری؟

بازهم شیطان میشود:

- ولی میدونم که دلت برام تنگ میشه!

او خیلی بیشرف است..

- ای بابا...

بلند میخندد..اولین بار است تن دلنشین صدایش را میشنوم!

- بگو خوب...

- یه نصف روز که این حرفارو نداره..

- مهم زمان نیست...مهم بعد مکانه..مهم فاصلست...

لبخند میزنم...

- من فاصله ای نمیبینم!

نگاهم میکند...و چقدر این تماس های چشمی طولانی عذاب اور است ...

- خواهش میکنم برو...

سری تکان میدهد و به سرعت از پله ها پایین میرود...سرم را به چهارچوب سرد در تکیه میدهم:

- دلم برات تنگ میشه! حتی برای چند ساعت!



ساعت هشت صبح است...رادین که از درخانه وارد شد بی تعلل روی راحتی خوابش برد...بغلش کردم روی تخت خواباندمش...

میز را میچینم و نمیدانم بیدارش کنم یا نه...

کنارش دراز میکشم...نگاهش میکنم..دقیق..چقدر دلم میخواست الان رهام جای رادین بود...

کنارم..اینقدر نزدیک...غلط است اما...خوب هر انسانی احساسی غیر از عاطفه ظاهری به عشقش دارد!

گاهی دلم میخواهد نکه ببوسمش...بوسیده شوم! باور کن تصور لحظات با رهام بودن هم نفسم را به شماره میاندازد!

از صدا کردنش پشیمان میشوم...از در میخواهم خارج شوم که صدایش لبخند را به لبهایم میاورد:

- بابام رفت؟

- اره عزیز رفت!

نگاهی به اطرافش میاندازد...سراغ کوله اش را میگیرد...

- توی سالنه...

روی زمین زانو میزند و بسته ای از کیفش در میاورد...طرفم میگیرد:

- این چیه؟

- برای شماست...

لبخندم عمیقتر میشود...

- خودم خریدما...

- مرسی قربونت برم...

بسته را باز میکنم...روسری گنبدی بزرگی با گلهای درشت فیروزه ای و زمینه ای سفید...

بغلش میکنم...

- خیلی قشنگه...

نگاهم میکند:

- دروغ گفتم بابا خرید...

موهایش را بهم میریزم:

- تو که دروغ نمیگفتی...

- خودش گفت...

میخندم...

- میدونستم عزیزم...بیا صبحانه آمادست...

چای رادین را میدهم و پیامی به رهام:

- مرسی بابت روسری...خیلی قشنگ بود...راستی توقع نداشتم ازت کادو بگیرم...

منتظر جوابش نمیشوم..چون میدانم اگر به جواب دادن رهام باشد باید تا شب بایستم...خیلی دیر جواب میدهد...

آشپزخانه را تمیز میکنم و هی نگاهی به صفحه موبایل میاندازم...خدا از دلم نگذرد که اینقدر بهانه ات را میگیرد!

دو بسته پفیلا توی ظرف میریزم و به دست رادین میدهم...

- بذارم شبکه پویا؟

- نه...نه..

سریال چرتی در حال پخش است...اما میدانم به برنامه کودک ترجیحش میدهد...

مانتو شلوارم را از ماشین درمیاورم و اتو میکنم..بالاخره صدای این موبایل صاحب مرده درمیاید...به سمتش حمله میکنم:

- رادین برات خریده...از من چرا تشکر میکنی؟

میخندم..مغرور...

- تو که هیچ وقت دروغ نمیگفتی...

سریع جواب میدهد:

- الانم نمیگم...

حرصم میگیرد:

- چرا میخوای اینقدر خودتو بی تفاوت نشون بدی؟

یک ربعی از فرستادن مسیجم میگذرد که زنگ میزند...صفحه را که لمس میکنم صدایش دلم را میلرزاند:

- تو که میدونی حوصله نوشتن ندارم..

خنده ام میگیرد...از مسیج دادن بدش میاید..در واقع تنبل است و حوصله تایپ کردن را ندارد..بازهم میگوید:

- میخندی؟

حرفی نمیزنم...

- نشون بدم؟ چرا نشون بدم...من کلا بی تفاوت بودم بعد دست و پا درآوردم....

میخندم:

- اصلا به برخورد اولیت نمیخورد که اینقدر با نمک باشی آقا...

- من این نمکارو برای هرکسی نمیپاچما....

دلم میلرزد...

- کجایی؟

- کجا باید باشم؟

چیزی نمیگویم:

- رادین کجاست؟

میخندم:

- کجا باید باشه؟

- توام به اون کم حرفی اولت اصلا نمیخورد اینقدر زبون دراز باشی...

با صدا میخندم:

- من این زبونا رو برای هرکسی نمیریزما...

میخندد:

- نبایدم بریزی...

بازهم دل بی صاحبم میلرزد...

- نگار باید برم..کاری نداری؟

- نه عزیزم...

لبخند میزنم...با تاخیر آشکاری میگوید:

- عزیزم؟

- آره ...مگه چیه؟

- هیچی...هه...از اثرات دلتنگیه...

جیغ میزنم:

- رهـــــام..

میخندد:

- صداتو واسه من بلند نکنا....

در دلم چشم میگویم....

- برو...خدافظ...

- خدافظ...

باهزاران فاصله میگویدش...من هزاران بار قلبم میکوبد..هزاران بار میمیرم...هزاران بار زنده نمیشوم!

***

خوابم میاید و از رهام خبری نیست...

رادین خوابیده است و من هنوز هم در سکوت تاریک آشپزخانه نشسته ام و به صفحه موبایلم خیره مانده ام...

بالاخره صدایش در میاید...سریع برمیدارم:

- الو؟

- رو تلفن خوابیده بودی؟

عصبانی ام:

- میشه بگی کجایی؟ ساعت سه و نیم صبحِ...من که گفتم نمیخواد بیای دنبالش...منم خوابم میاد و باید صبح زود برم پژوهشسرا... چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ مگه نگفتی ساعت یازده پرواز داری...چرا اینقدر دیر؟ اصلا به فکر من هستی؟

من هیچی رادین چی؟...شاید اصلا من مرده بودم...

داد میزند:

- ساکت شو نگار...

نفسم بند میاید....اشکم را پاک میکنم...آرام تر میگوید:

- در وباز کن...

گوشی را قطع میکنم..شالم را از روی مبل برمیدارم و در را باز میکنم...منتظر میمانم تا بالا بیاید!

هالوژن های آشپزخانه را روشن میکنم...میخواهم برگردم که صدای بسته شدن در سد راهم میشود...

در تاریکی تنها شبح سیاهی از آن هیکل درشت را میبینم...

با حرص به سمت اتاق خودم میروم:

- رادین اتاق روبه روئه...شبخیر آقای آذر...

با صدای بسته شدن در بغضم میترکد و با صدای بلندتری گریه میکنم...نمیدانم چه مرگم شده...

مسخره میشوم گاهی...و چقدر از این لوس کردنهای خودم بدم میاید!

من که میدانم رهام اهل منت کشی و برگشت نیست پس چرا...چرا عزیزم صبح شد آقای آذر نیمه شب؟

لعنت به تو بچه بازی هایت نگار...

نمیخوابم...یعنی نمیتوانم که بخوابم...رهام برای رفع ناراحتی ها پیش قدم نمیشود و من...

میمیرم از بی رهام ماندن...

***

یک هفته است که سراغی از احوال دلم نمیگیرد..یک هفته است تازه به عمق فاجعه پی برده ام..اینکه نگار بی رهام نمیتواند سر کند...

اینکه من بی او..نیم من هم نیست!

هر لحظه چشمم به موبایل است تا صدایش دربیاید اما دریغ...

در ترافیک مانده ام و بغض هم در پستوی گلویم...رهام ترافیک را دوست دارد...و نمیدانم من هم باید دوست داشته باشم وقتی که یاد او را در سرم میکوبد یا نه؟

یک رابطه خوب و بی پستی و بلندی به یکباره با بچه بازی من بهم ریخت....

نمیدانم چرا خودم را برایش لوس کردم...من که میدانستم او اهل برگشت نیست...نمیدانم چرا ناز کردم من که میدانستم او اهل ناز کشی نیست!

به خانه که میرسم دعا میکنم کاش نرسیده بودم...

بابا زنگ زده و پیغام گذاشته...از زنش جدا شده و قبل از اسفند ماه برمیگردد و سری به دختر تنهایشمیزند...و من اصلا حوصله ی حضور اضافه اش را ندارم!

حتی حوصله خودم را هم ندارم...پیغام بعدی که به گوشم میرسد آب در گلویم خشک میشود:

- سلام نگار خانوم...خوبین؟؟ دلم براتون تنگ شده...هرچیم به بابام میگم منو بیاره پیشتون میگه نمیشه...

اینبار به خدا واقعی میگم...شمارتونو دادم به خانوممون تا بهتون زنگ بزنه...میشه هروقت اومدین به خونمون زنگ بزنید؟ خواهش...خدافظ

اشکم را پاک میکنم..روی مبل مینشینم...این تنها بهانه ی من برای برقراری دوباره ارتباط با رهام است اما...

از طرفی غرورم اجازه نمیدهد...من به او ابراز علاقه کردم و او تنها گفت زود است...من عزیز خطابش کردم و او تنها پرسید:عزیزم؟

حالا هم که زنگ بزنم...به درک که غرورم له میشود..برای اولین بار عاشق شده ام و نمیخواهم در این راه شکست بخورم...

سومین بوق که میخورد صدای مرد بی وفای این روزهایم به گوش میرسد..نمیخواهم وا دهم...بغضم را قورت میدهم و محکم میگویم:

- سلام....

خشک و سرد...اما با تاخیر میگوید:

- سلام...

نامرد...نامرد...

- رادین هست؟

- چی کارش داری؟

- میخوام باهاش حرف بزنم...

- لزومی نداره...

اشکم سرازیر میشود:

- خودش میخواست باهام حرف بزنه....

- چی؟ خودش کی خواست که من خبر ندارم...

دیگر نمیتوانم..وقتی صدای تو تارهای گوشم را نوازش میدهد احساسم هم قلقلک میخورد...

درمانده میگویم:

- چرا اینجوری میکنی؟

عصبانی میشود:

- من؟ چیجوری میکنم؟ این سوالو من باید از تو بپرسم...

- تو هیچ تعلق خاطری به من نداری...

- من به یه زن تعلق دارم...نه یه بچه!

- من نگرانت بودم...

- باید مثه آدم باهام حرف میزدی...نگار...من آدمی نیستم که منت کشی کنم...خودتم میدونی..

حوصله این لوس بازیارم ندارم...خانوم..من ناز خر نیستم...به اندازه کافی تو زندگیم..

ساکت میشود...نفسش را فوت میکند...

- گوشی...

با تاخیر صدای رادین میپیچد:

- الو..

- سلام عزیزم..خوبی؟

- سلام...نه خوب نیستم...

- چرا قربونت برم؟

- بابا نمیذاره ببینمت...

صدای بلند رهام میاید:

- اِ...رادین...

چیزی نمیگوید:

- عیب نداره عزیزم...تو ناراحت نباش...

با صدای آرومی میگوید:

- من تازه یکی رو پیدا کردم که ازش خوشم میاد...

میخندم...قربون صدقه اش میروم...

- فردا میای اینجا؟

- نه عزیزم نمیتونم...باشه یه روز دیگه...اصن..میخوای پس فردا بیام دنبالت باهم بریم بیرون؟

- آره آره...تورو خدا میای؟

- آره عزیزم..

- بابام اگه نذاره...

- میذاره...تو غمت نباشه!

میخندد و سریع خداحافظی میکند..

- میشه پس فردا بیام دنبالش باهم بریم بیرون؟

با صدای حرصی میگوید:

- برای چی میخوای به خودت وابستش کنی؟

قلبم میریزد:

- تنها قصدی که ندارم همینه...اون...

- بس کن...

- خیلی خودخواهی..

- همینی که هست..

مینالم:

- رهام...

- دیگه نمیخوام از این برنامه ها بذاری...

گریه ام شدت میگیرد...او میداند که دوستش دارم..میداند که نیازمندم و اینگونه عذابم میدهد...

- رهام..

- اینقدر اسم منو صدا نکن خانوم پارسا...

گریه ام شدت میگیرد:

- خیلی نامردی..

- از همون روز اول گفته بودم...

داد میزنم:

- چی گفتی؟ گفتی نامردی و اگر دعوایی شد چه خواسته و چه ناخواسته همه چیزو میریزی دور؟

او هم داد میزند:

- نه...نه نگفتم میریزم دور...گفتم از لوس بازی بدم میاد...گفتم ناز خریدن از من گذشته...

گفتم حوصله بازی های بی منطق دخترای این دور و زمونرو ندارم...گفتم میخوام زن باشی...محکم باشی...منقطی باشی...

بلند تر میگوید:

- گفتم یانه؟

- هه...من یادم رفته بود باید اقتضای دختر بودنو تو خودم بکشم...

- این شرایط بامن بودنه...میتونی با کسی باشی حوصله این بچه بازی هارو داشته باشه!

- این ته غیرتته؟

سکوت میکند...

- کاری نداری؟

- چرا رهام ...کار دارم...خیلم کار دارم...

کلافه است:

- نگار خستم...

- منم خستم..

_ - آفرین پس برو استراحت کن...

دل به دریا میزنم...میبینم نه...او واقعا اهل منت کشی نیست...میخواهد همینگونه تشنه نگهم دارد..مثل همیشه من اول پیش قدم میشوم:

- رهام...خودتو از من نگیر...

چیزی نمیگوید:

- میشنوی؟ میشنوی چی میگم؟ توئه لعنتی نیومده همه زندگیه منو بهم ریختی...منو به خودت وابسته کردی و با یه اشاره رفتی...ولی...نمیخوام بری...نمیذارم بری...

- این آخرین باری بود که برمیگردم..نگار...به والله قسم...اگر یکبار دیگه همه چیزو خراب کنی...دیگه منو نمیبینی...

بذار همینطوری ...همه چی آروم و ملو بگذره...از جنگ و جدل و داد و فریاد اونم بایه بچه بیزارم..خودتو درست کن...

بزرگ شو...برای با من بودن ..برای با من موندن بزرگ شو نگار...

فهمیدی؟ این آخرین فرصتته! چون نمیتونم ...چون کشش یه نابودی دیگرو ندارم!

صدای بوق ممتد دیوانه ام میکند...چقدر عشق مرا دیوانه کرده..



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: